لطیفه های ادبی
نوشته شده به وسیله ی داداش جومونگ در تاریخ 88/9/23:: 10:44 عصر
لطیفه
روزى عبدالرحمن جامى شعرى سرود: بس که درجان فکار و چشم بیدارم توئى هر که پیدا مى شود از دور پندارم توئى شخصى به او گفت : اگر خرى پیدا شود، جامى به او گفت : پندارم توئى .
لطیفه
عربى نماز خود را بسیار طول داد، مردم او را مدح و تعریف کردند، وقتى از نماز خود فارغ شد گفت : روزه هم هستم
لطیفه
شیخ بهائى در کشکول نقل کرده مردى که نامش آزاد مرد بود، پیش حجاج از او باد صدادارى خارج شد، پس شرمنده گشت ، حجاج خواست خجالت او را رفع و جبران کند، گفت : مالیات را از تو برداشتم ، آیا حاجت او را حجاج یک عربى را احضار کرده بود که او را به قتل برساند، آن شخص گفت : این عرب را به خاطر من ببخش و او را نکش ، حجاج هم عرب را ببخشد، آن عرب بیرون که آمد، مقعد این شخص را مى بوسید و مى گفت : پدرم به فداى مقعدى که مالیات را بردارد و یک اعدامى را از مرگ نجات بخشد، مدح و ثنا بر هیچ کس سزاوار نیست جز بر این مقعد.
لطیفه
ابوبکر از واعظى که روى منبر بود مسئله اى را پرسید، واعظ گفت : نمى دانم ، به او گفته شد که منبر جاى انسانهاى جاهل و نادان نیست ، واعظ در جواب گفت : من به قدر علمم بالا رفته ام ولى اگر مى خواستم به اندازه جهلم بالا بروم باید تا به آسمان بالا مى رفتم .
لطیفه
عالمى مسئله اى سئوال شد، او در جواب گفت : نمى دانم ، سائل گفت : اینجا جاى جهال نیست عالم در جواب گفت : اینجا جاى آن کسى است که مقدارى مى داند و مقداى نمى داند، ولى آنکه همه چیز مى داند، مکان ندارد.
بقیه در ادامه مطلب...
لطیفه
جاحظ از علماء ناصبى بود و بسیار زشت رو بود بطورى که شاعر عرب در باره او گفته : (( لو یمسخ الخنزیر مسخا ثانیا ما کان الادون قبح الجاحظ.))
(اگر خوک دوباره مسخ شود زشت تر از قبح و زشتى جاحظ نخواهد شد بلکه جاحظ زشت روتر از او است ).
روزى جاحظ به شاگردانش گفت : مرا شرمگین نساخت مگر یک زنى که مرا پیش زرگر برد، و به زرگر گفت : مثل این در کلام او حیران ماندم ، وقتى آن زن رفت از زرگر پرسیدم او چه گفت ؟ زرگر گفت : از من خواست تا عکس و صورت یک جن را براى او حکاکى و زرگرى کنم ، گفتم : نمى دانم صورت جن به چه شکلى است ، از این رو تو زا پیش من آورد تا مانند تو برایش تصویر کنم .
لطیفه
راغب در محاضرات گوید: در قزوین دهى است شیعه نشین ، شخصى در آن ده رفت ، مردم آنجا نام او را پرسیدند، گفت : نام من ((عمر))است ، او را کتک زیادى زدند، آن شخص گفت : اشتباه کردم نام من ((عمران ))است او را بیشتر زدند، و به او گفتند این حکمش از اولى سخت تر است زیرا دو حرف ((ان )) از عثمان را هم دارد.
لطیفه
روزى مجمعى آراسته شد و در آن جمعى نشسته ، یکى از آنان که بر صدر مجلس نشسته بود، آغاز نصیحت و موعظه کرد، در اثناى گفتگو گفت که به جان آمدم ، از بس که زحمت کشیدم و کار کردم و شکم خورد یکى از حاضرین که در پایین مجلس نشسته بود، گفت : آقاى من ، حالا مدتى امر را بر عکس گذشته کنید، گفت : چه کنم ؟ گفت : شکم کار بکند و شما بخورید.
لطیفه
گویند ابن الجصاص روزى با وزیر به طرف دجله رهسپار شدند و ابن الجصاص با وزیر سوار بر مرکب و موکب عظیم شد و وزیر او را زیاد استهزاء و مسخره مى کرد و در دست ابن الجصاص سیبى بود او خواست سیب را به وزیر دهد و در دجله تف بیندازد، اشتباه نموده تف را در صورت وزیر انداخته و سیب را در دجله .
لطیفه
نقل است که شخصى زنى داشت حور نام او به جهاد رفت ، و بعد از آن که دید جمعى شهید شدند، آن شخص فرار کرد، دیگرى او را دید، گفت اى فلانى از جهاد فرار مى کنى و حال آنکه اگر کشته شوى به وصال حورالعین مى رسى ! آن شخص گفت : اى نادان حور را که خودم دارم آیا براى یک عین خود را به کشتن بدهم .
لطیفه
روباهى در هنگام سحر به کنار درختى رفت ، دید بالاى درخت خروسى اذان مى گوید، روباه به او رو کرده ، گفت : آیا پایین نمى آیى تا با هم نماز جماعت بخوانیم ؟ خروس گفت : امام جماعت در زیر درخت خوابیده است ، او را بیدار کن تا با هم نماز جماعت بخوانیم ، روباه نظر کرد سگ را دید پا به فرار گذاشت خروس به او گفت : آیا نمى آیى با هم نماز جماعت بخوانیم ، روباه گفت : مى روم تجدید وضو کنم و بزودى بر مى گردم .
لطیفه
از طرف خلیفه اعلام شد که هر که چهار تخم دارد او را دستگیر نموده بیاورید، روباه پا به فرار گذاشت رفیقش او را دیده گفت : با تو کارى ندارند برگرد، روباه گفت : مى ترسم اول تخمها را بکشند و بعد بشمارند.
لطیفه
عربى بیابانى کیسه اى پر از پول را دزدید، سپس داخل مسجد شد که نماز جماعت بخواند و اسم او موسى بود، امام جماعت این آیه را در نماز خواند: و ما تلک بیمینک یا موسى یعنى اى موسى در دستت چیست ؟ موسى که اقتداء کرده بود نمازش را شکست را جلوى او انداخته و گفت : به خدا قسم که تو ساحر و جادوگرى .
لطیفه
محدثى با یک مسیحى در کشتى نشسته بودند، آن مسیحى از شیشه اى که همراهش بود شربتى ریخته و خورد، سپس شربتى را ریخته و به آن محدث داد، محدث هم از آن شیشه شربت تناول کرد، آن شخص مسیحى به او گفت : این که به تو دادم خوردى خمر و شراب بود محدث به او گفت : از کجا فهمیدى خمر است ؟ مسیحى گفت : چون غلام من آن را از یک یهودى خرید، محدث با عجله و شتاب بقیه آن را هم خورد، و به آن مسیحى گفت : من از تو احمق تر ندیدم ، چون ما اصحاب حدیث در روایاتى مثل حدیث سفیان بن عیینة و سعیدبن جبیر تاءمل مى کنیم ، حالا بیاییم قول یک مسیحى را از یهودى را تصدیق کنیم ؟ به خدا قسم آن را نخوردم جز براى ضعف اسناد و سندهاى روایت .
لطیفه
یک گبرى مسلمان شد، پس روزه گرفتن براى او خیلى سنگین بود داخل سرداب منزلش شد و روزه خود را افطار کرد و مشغول غذا خوردن شد، فرزندش که صداى او را حس کرد گفت : کیست ؟ پدرش در جواب گفت : پدر بد بخت تو است که دارد نان خودش را مى خورد و از مردم مى ترسد.
لطیفه
شخصى گفت : دیدم موذن را که اذان خود را ترک کرده و با سرعت مى دود به او گفتم کجا با این سرعت مى دوى ؟ در جواب گفت : مى خواهم بدانم که صداى اذانم تا کجا مى رسد.
لطیفه
زنى به پیش معلم آمده از فرزندش شکایت کرد معلم رو به پسر کرده و گفت : اگر دست از کارهایت بر ندارى با مادرت چنین و چنان خواهم کرد! زن به معلم گفت : اى معلم ؛ این بچه است و حرف تو را نمى فهمد، هر کار خواستى با من بکنى در جلو چشم او بکن شاید او با چشم خود ببیند و توبه کند.
لطیفه
گویند: عربى در بیابان گربه اى را شکار کرد و نفهمید چیست ؟ کسى او را دید و گفت : این سنور چیست ؟ و دیگرى او را ملاقات کرد و گفت : این هر چیست ؟ و سومى او را دیده و گفت : این قط چیست که به دستت گرفته اى ؟ و چهارمى او را دید و گفت : این ضیون چیست ؟ و پنجمى با او برخورد کرد و گفت : این خیدع چیست ؟ و ششمى او را دیده و گفت : این خیطل چیست ؟ هفتمى او را دید و گفت : این دمه چیست ؟
عرب بیابانى گفت : آن را مى برم و مى فروشم شاید خدا به وسیله آن مال کثیرى به من بدهد آن را به بازار آورد، کسى به او گفت : چند مى فروشى ؟ گفت به صد درهم ، به او گفتند آن بیش از نیم درهم ارزش ندارد، گربه را انداخت و گفت : خدا لعنتش کند چقدر اسمهاى زیادى دارد ولى پولش کم است .
لطیفه
در نجف اشرف عربى فقیر گربه اى را گرفته پیش طلبه اى آورد و گفت : به من کمک کن و این گربه را از من بگیر و به اندازه یک وعده غذا به من کمک کن ، طلبه گفت : من گربه نمى خواهم اما مقدارى به تو کمک مى کنم ، فقیر گفت : نه نمى شود من گدا نیستم ، پس این گربه را در عوض بگیر، طلبه هم گربه را گرفت و مقدارى به او کمک کرد فردا دید که عده اى از عربها پشت حجره او صف بسته اند و هر کدام گربه اى را در دست دارند و به طلبه مى گویند: شنیده ایم که تو گربه مى خرى گربه ما را هم بخر و به ما پول بده .
لطیفه
یک یهودى مسلمانى را دید که در روز ماه رمضان در حال نهار خوردن (غذاى بریان ) است با او نشسته مشغول خوردن شد، مسلمان گفت ذبیحه ما (یعنى گوسفندى را که مسلمین میکشند) براى تو حلال نیست یهودى گفت : من در میان یهودیان مانند تؤ ام در میان مسلمین که در روز ماه رمضان دارى غذا میخورى
لطیفه
و همچنین در خزائن است که شخصى بعد از دعائى سر به سجده نهاده و میگفت : شکراالله شکراالله تا صد دفعه آنرا تکرار کرد پس گفت : اقلش اقلش و آن را نیز تا ده مرتبه تکرار کرد از او سئوال شد که این چه معنى دارد؟ گفت : نمى دانم ولى در دعا وارد شده ، و کتاب دعائى را گشود و آن دعا را نشان داد در آن نوشته شده بود که فلان دعا را بخواند و بعد از آن صد مرتبه شکراالله شکراالله بگوید و اقلش ده مرتبه است یعنى کمتر از ده مرتبه نگوید.
لطیفه
به ابن مقله گفته شد: آیا چیزى از فارسى مى دانى ؟ گفت فقط یک کلمه از فارسى مى دانم و آن شاموخ است یعنى ساکت شو، مقصود او کلمه خاموش بود که این را هم درست یاد نگرفته بود.
لطیفه
گویند حاج آقا جمال که یکى از علماء شیعه است به پدر بزرگوارش گفت : مگر قرآن مجید بنایش بر اختصار کلمات نیست ، پدرش در جواب گفت : بلى بناى قرآن بر اختصار است ، آقا جمال گفت : پس چرا قرآن درباره اینکه پسر دو برابر دختر ارث مى برد مى گوید: (( ((و للذکر مثل حظ الانثیین )) )) یعنى ارث پسر دو برابر دختر است . پدرش گفت : پس به نظر شما باید چطور بگوید؟ آقا جمال گفت : (( ((و للانثى نصف الذکر)) )) مختصرتر و بهتر بود پدرش در جواب گفت : آنوقت مادرت راضى نمى شد و مى گفت کم است
لطیفه
دو نفر شیعه و سنى با هم درباره بحث مى کردند، سنى گفت : چون معاویه هم صحبت با پیامبر اسلام بوده از اهل نجات است شیعه گفت : چون وى با على وصى پیامبر محاربه کرده است از اهل هلاکت است . شیعه این جمله را نیز اضافه کرد، که اگر خدا بخواهد معاویه را به بهشت ببرد، مردم نمى گذارند! سنى با حالت تعجب گفت : چگونه از کار خدا مى شود مانع شد؟ شیعه گفت : براى اینکه خدا با آن تاکیداتى که درباره على فرمود ولى هر چه سعى کرد على را خلیفه کند مردم نگذاشتند و کس دیگرى را خلیفه کردند.
لطیفه
شخصى الاغى داشت ، آن را به سوى خانه خویش با زدن زیاد هدایت مى کرد، ولى الاغ نافرمانى صاحبش را مى کرد و ابدا به طرف خانه قدم بلند نمى کرد، به او گفتند: معمولا الاغها به طرف خانه خوب راه مى روند، چطور الاغ شما بر خلاف همه الاغها از خود حرکتى نشان نمى دهد؟! وى گفت : الاغها معمولا براى خوراک به خانه خوب راه مى روند، چون در خانه ما چیزى نیست ، لذا الاغ حاضر نیست به طرف خانه حرکت کند.
لطیفه
شخصى شب عید نوروز، به خانه یکى از دوستانش در قزوین با زن و بچه وارد شد، تا سیزده فروردین در آنجا بماند، دوستش وقتى متوجه شد، بخانه همسایه اش که تفنگ داشت رفت ، و گفت : مهمانهاى من وقتى وارد خانه من شدند، تو چند تیر هوائى بزن ، همسایه گفت : براى چه ؟ او با لهجه قزوینى گفت : تو چه کارى دارى ؟ همسایه اش هم وقتى میهمانهاى او وارد شدند، چند تیر هوائى زد، میهمانها ترسیدند و به صاحبخانه گفتند: چه خبر شده ؟ صاحب خانه با لهجه قزوینى گفت : چیز مهمى نیست سال گذشته موقع عید نوروز من چند میهمان از او کشته ام او هم مى خواهد تلافى کند، و میهمانهاى مرا بکشد، میهمانها در این هنگام از ترس ، خانه دوستشان را رها کردند و رفتند.
لطیفه
دزدى به خانه روضه خوانى وارد شد، اثاثیه او را جمع کرد وقتى که خواست آنرا از زمین بر دارد، گفت : یا على ! روضه خوان از صداى او بلند شد، دست دزد را گرفت و به او گفت : من این اموال را یک عمر با یا حسین جمع کرده ام ، تو مى خواهى همه را با یک یا على گفتن ببرى .
لطیفه
اربابى به مستراح رفت ، نوکرش را صدا زد که آفتابه را بیاور نوکر با عجله زیادى که داشت آب سماور را که جوش بود در آفتابه ریخته و فراموش کرد که قدرى آب سرد در آن بریزد و همینطور به دست ارباب داد، ارباب هم بدون توجه مقدارى از آب آفتابه را استعمال کرد، تمام مقعدش سوخت ، همینکه از مستراح بیرون آمد نوکرش را به باد داد کتک گرفت ، نوکر کتکها را مى خورد و زیر لب مى گفت : بزن ارباب حق دارى ، مى دانم کجایت مى سوزد.
لطیفه
شخصى ترک از جائى مى گذشت ، دید چند نفر ترک دارند گربه اى را مى شویند، با لهجه ترکى گفت : گربه را نشویید شکوم ندارد، مى میرد، و رفت ، بعد که برگشت ، دید آنها دارند گریه مى کنند گفت : چه شده که گریه مى کنید؟ آن ترکها در جواب گفتند: گربه مرده است آن شخص گفت : مگر به شما نگفتم گربه را نشویید شکوم ندارد مى میرد گفتند: از شستن که نمرده ، از چلاندن مرده است .
لطیفه
شخصى سه روز بود دیوانه شده بود، روز چهارم سوار بر شترى شده فریاد مى زد اى مردم مى خواهم به مکه بروم دیوانه دیگرى چوبى به سر او زد و گفت : بى حیا من چهل سالب است دیوانه ام ولى تا این امامزاده که یک فرسخى ما است نرفته ام تو چهار روز است دیوانه شده اى مى خواهى به مکه بروى .
لطیفه
گویند صیادى مرغى را هدف قرار داد و تیرش به خطا رفت و مرغ پرواز کرد، شخصى که ناظر جریان بود شروع کرد به احسنت احسنت گفتن ، صیاد عصبانى شده و به وى گفت : مرا مسخره مى کنى ؟! فرد ناظر گفت : خیر، احسنت احسنت گفتن من به آن مرغ است که چه زیبا از دام گریخت .
لطیفه
شیخ بهائى گوید: شبیه به این داستان این حکایت که از نادره عجم ملاصنوف نقل شده که در هنگام جان دادنش شخص بدى را بالاى سر او آوردند که قرآن بخواند، وقتى قرائت قرآن را بالاى سر او طول داد، ملاصنوف به او گفت : بس کن من مردم ، و همان وقت جان داد.
این قدر این کلمات زیبا است که مى خواستم فقط معنایش را بیاورم ولى حیفم آمد که متن عربى آن را نیاورم .
(( من التوراة : من لم یرض بقضائى ، لم یصبر على بلائى ، و لم یشکر نعمائى ، فلیتخذ ربا سوائى ، من اصبح حزینا على الدنیا فکانما اصبح ساخطا على من تواضع لغنى لاجل غناه ذهب ثلثا دینه .
یابن ادم : ما من یوم جدید الایاءتى الیک من عندى رزقک ، و ما من لیلة جدیدة الا و تاءتى الملائکة من عندک بعمل قبیح ، خیرى الیک نازل و شرک الى صاعد.
یا بنى ادم : اطیعونى بقدر حاجتکم الى ، و اعصونى بقدر صبرکم على النار، و اعملوا للدنیا بقدر لبثکم فیها، و تزودواللاخرة بقدر مکثکم فیها.
یا بنى ادم : زارعونى و عاملونى و اسلفونى ، اربحکم عندى ما لاعین رات ، و لا اذن سمعت و لاخطر على قلب بشر.
یا بن ادم اخرج حب الدنیا من قلبک ، فانه لایجتمع حبى و حب الدنیا فى قلب واحد ابدا.
یا بن ادم : اعمل بما امرتک ، وانته عما نهیتک ، اجعلک حیا لاتموت ابدا.
یا بن ادم : اذا وجدت قساوة فى قلبک ، و سقما فى جسمک و نقیصة فى مالک و حریمة فى رزقک ، فاعلم انک قد تکلمت فیها لایعنیک .
یا بن ادم : اکثر من الزاد، فالطریق بعید، و خفف الحمل فالصراط دقیق ، و اخلص العمل فان الناقد بصیر، و اخر نومک الى القبور، و فخرک الى المیزان ، و لذاتک الى الجنة ، و کن لى اکن لک ، و تقرب الى بالاستهانة بالدنیا تبعد عن النار.
یابن ادم : لیس من انکسر مرکبه ، و بقى على لوح فى وسط البحر باعظم مصیبة منک ، لانک من ذنوبک على یقین ، و من عملک على خطر.(48) ))
از تورات نقل شده است که : کسى که به قضاء و قدر من راضى نشود و بر بلاى من صبر نکند و شکر نعمتهاى مرا نکند، پروردگارى غیر از مرا باید انتخاب کند (یعنى در این صورت من خداى او نیستم ) کسى که شب را به صبح آورد در حالى که براى دنیاى خود محزون باشد، مثل این است که شب را به صبح آورده در حالى که بر من خشمگین است کسى که در برابر ثروتمند به خاطر ثروتش تواضع کند، دو ثلث دینش را از دست داده است .
اى فرزند آدم : هیچ روز جدیدى نمى آید جز اینکه رزق و روزى تو از طرف من به تو مى رسد، و هیچ شب جدیدى نیست جز اینکه ملائکه من از تو عمل قبیح و زشت را به ثبت مى رسانند، خیر من همیشه به سوى تو نازل مى شود و شر تو به سوى من بالا مى آید.
اى فرزند آدم : به اندازه اى که من نیاز دارى اطاعتم کن ، و به اندازه صبرتان بر آتش ، معصیت و نافرمانى مرا کنید، و براى دنیا به اندازه ماندنتان در آن عمل و کارى کنید و براى آخرت به اندازه ماندنتان در آخرت زاد و توشه بر گیرید.
اى فرزند آدم : مزارعه و معامله سلف با من کنید سودى دهم به شما که هیچ چشمى ندیده و گوشى نشنیده و بر قلب هیچ بشرى خطور نکرده .
اى فرزند آدم : محبت دنیا را از دلت بیرون کن ، چون هیچگاه محبت من و محبت به دنیا در یک دل یک جا نگیرد.
اى فرزند آدم : به آنچه که به تو دستور داده ام عمل کن ، و از آنچه که تو را از آن نهى کرده ام دست بردار تا ترا زنده ابدى قرار دهم ، که هیچگاه نمیرى (یعنى اگر هم مردى ذکر و یادت همیشه بر سر زبانها باشد.
اى فرزند آدم : هنگامى که قساوتى در دلت یافتى ، و بیمارى در بدنت حس نمودى و نقصى در مالت دیدى و خود را محروم از رزق و روزى یافتى ، بدان که تو البته گفتارت بى معنى و بیهوده بوده است یعنى کلامت چرند پرند و یا مشتمل بر گناه و رنجاندن مسلمانان بوده است .
اى فرزند آدم : زاد و توشه ( براى آخرت ) زیاد بر گیر، زیرا راه دور است ، و بار خود را سبک کن ، چون پل (بسیار) باریک و نازک است و عملت را (فقط براى خدا) خالص کن ، زیرا که البته انتقاد کننده (حاکم در روز قیامت بسیار) بصیر و بینا است ، و خوابت را در قبر، و فخر و افتخارات را در سنجش اعمال (در قیامت ) بگذار و خوشیهایت را براى بهشت به تاءخیر انداز (یعنى خوابت را براى گور بگذار و این قدر زیاد نخواب بلکه شب زنده دار باش و افتخارات را براى ترازوى قیامت بگذار اگر عمل خوبت در میزان زیاد باشد آنوقت افتخار کن و خوشیهایت را بگذار براى بهشت نه دنیا.
و تو با من باش من با تو هستم (یعنى تو کار خود را براى من خالص گردان تا من هم براى تو باشم ) و دنیا را خوار کن و سبک بشمار تا به من نزدیک شوى و از آتش جهنم دور شوى .
اى فرزند آدم : آن کس که کشتى اش شکسته و دست خود را در وسط دریا به پاره تخته اى بند کرده ، مصیبتش بزرگتر بیشتر از تو نیست ، چون تو به گناهى که کرده اى یقین دارى ، و از کارهاى زشت در خطر هستى .
لطیفه
و در محاضرات آمده است که یحیى بن اکثم به شیخى گفت : در جواز متعه (صیغه کردن زنان ) به چه کسى اقتداء کردى ؟ شیخ گفت : به عمر بن خطاب ، یحیى گفت : چگونه ؟ در حالیکه عمر شدیدا متعه را منع کرده ، گفت : چون در خبر صحیح هست که او منبر رفته و گفت : خدا و رسولش دو متعه را بر شما حلال کردند و من حرام مى کنم و بر آن عقاب سختى مى کنم ، پس من شهادتش را پذیرفتم و تحریمش را قبول نکردم .
لطیفه
خروسى با سگى با هم حرکت مى کردند تا به خشکى رسیدند، پس وقتى شب فرا رسید، به درختى رسیدند خروس بالاى درخت رفته و زیر سگ درخت خوابیده پس چون سحر شد، خروس مشغول اذان گفتن شد همانطورى که عادت او بود، شغال صداى خروس را شنید، نزدیک درخت رفت و گفت : اى مؤ ذن بیا پایین تا با هم نماز جماعت بخوانیم ، خروس روبه شغال کرد و گفت : امام جماعت زیر درخت خوابیده است ، بیدارش کن تا وضو بگیرد شغال نگاه کرده و سگ را مشاهده کرد، پا به فرار گذاشت و رفت خروس آواز سر داد که کجا مى روى شغال گفت : مى روم براى تجدید وضو. نظیر این لطیفه در صفحه 24 گذشت .
لطیفه
کورى با زنى ازدواج کرد، زن گفت : اگر چشم مى داشتى و زیبائى چهره مرا مى دیدى ، از زیبائى من تعجب مى کردى ، مرد در جواب گفت : اى زن ساکت شو اگر چنین است که گفتى و سخنت درست بود، بینایان یک لحظه تو را رها نمى کردند.
لطیفه
در عهد ماءمون زنى ادعائى پیغمبرى کرد، ماءمون او را خواست و گفت : تو چه گسى هستى ؟ زن گفت : من فاطمه پیغمبر شما هستم ، ماءمون گفت : آیا به پیغمبر یعنى حضرت محمد ایمان ندارى که فرموده : لا نبى بعدى نگفته است لا نبیة بعدى (نگفته پیغمبر زن بعد از من نخواهد آمد).
لطیفه
نقل است که شخصى که نامش بصله بود، داخل وضو خانه اى در کرخ بغداد شد و وضو گرفت و بیرون آمد، وقتى خواست خارج شود، آبدارچى با او گلاویز شد و گفت : زود باش پول آن را بده ، او هم یک ضرطه اى خارج کرد (باد رها کرد) و گفت : اکنون مرا رها کن چون وضو خود را باطل کردم آن شخص خندید و او را رها کرد
لطیفه
شخصى آیه (( ((فى بیوت اذن الله ان ترفع را فى بیوت اذن الله )) خواند فردى آنجا بود به او گفت : باید به جر بخوانى چون (فى ) جر مى دهد، آن شخص گفت : اى جاهل وقتى خدا مى فرماید: در بیوتى که خدا اجازه داده است رفع داده شود، تو براى آن را جر مى دهى
لطیفه
مردى سوار بر الاغ بود شخصى او را دید و گفت : من را هم سوار کن ، او را سوار کرد مقدراى که راه رفتند آن شخص گفت : چقدر الاغ تو چاق و فربه است ، باز مقدراى که راه رفتند، گفت : چقدر الاغ ما چاق و چالاک است ، صاحب الاغ به او گفت : پیاده شو، قبل از اینکه بگوئى چقدر الاغ من چاق و چالاک است پیاده شو، هیچ کس را با طمع تر از تو ندیدم .
ایهام در لطیفه
(( و قال المحقق الاول فى الشرایع : و ان کان ما تحته و اسعا یستحب له تحریکه . ))
که در مورد وضو گرفتن است مى گوید: هنگامى که انگشتر در دست دارى اگر انگشتر به دست تنگ باشد و آب به ان نرسد لازم است که انگشتر را در آورى اما اگر انگشتر گشاد باشد فقط مستحب است که وضوء گیرنده انگشتر را حرکت دهد.
که در اینصورت انسان خیال مى کند معنى عبارت این است : که اگر ما تحتش گشاد باشد حرکت دادن و تکان دادن مستحب است .
لطیفه
دو نفر با هم در امرى امور نزاع کردند که یکى از آنان سید بود و گفت : وامحمداه دیگرى گفت : واآدماه ، به او گفته شد این یعنى چه ؟ او در جواب گفت : او استغاثه به جد خود نمود و حال آنکه نمى تواند اثبات کند که آن حضرت جد او است ولى من نیاز ندارم که اثبات کنم حضرت آدم جد من است .
لطیفه
گویند یکى از اعراب شترى کم کرده بود، نذر کرد که اگر تو را پیدا کند به دو درهم بفروشد اتفاقا شتر پیدا شد اما عرب راضى نشد که شتر را به این قیمت کم بفروشد، پس گربه اى گرفت و به گردن شتر آویخت ، و به بازار آورد و فریاد زد که شتر را به دو درهم مى فروشم و گربه را به پانصد درهم ، و آن دو را جداى از هم نمى فروشم ، شخصى به او گفت : چه شتر ارزانى البته اگر گردن بند نداشت .
لطیفه
دو مرد را به نزد یکى از حاکمان آوردند، در حق یکى از آنها گفتند: که این کافر است حرفهاى کفر و زندقه بزبان مى آورد، و در خصوص دیگرى گفتند: که علنا شراب مى خورد و عربده مى کشد.
حاکم امر کرد کافر را بکشند و شراب خوار را حد بزنند، جلاد اول شراب خوار را با خود برد که حد بزند، آن مرد گفت : اى امیر تو را بخدا قسم مى دهم دیگرى را معین فرمایید که به من حد بزند، من به این شخص راضى نیستم ، امیر با تعجب گفت : براى تو چه فرقى مى کند که این حد بزند یا دیگرى ، شرابخوار گفت : این مرد بى شعور و بى حواس است ، عوض اینکه مرا حد بزند، مرا مى کشد، و کافر را حد مى زند، امیر از این سخن خنده زیاد کرده و از وى عفو نمود.
لطیفه
از فیلسوفى پرسیدند: که فرق ما بین خنده و گریه چیست ؟ گفت : بینى ، پرسیدند چطور؟ گفت براى اینکه گریه مربوط به چشم است و خنده مربوط به دهن است ، میان چشم و دهن فارق بینى است .
لطیفه
مبرد گوید: روزى به دارالمجانین (تیمارستان ) رفتم ، دیوانه اى دیدم و روبروى او ایستادم و زبانم را از دهان خود بسوى او بیرون کردم ، روى از من برگردانید بسوى دیگر، من هم به آنطرف رفته و همین کار را تکرار نمودم ، تا اینکه اوقاتش تلخ شده ، آنگاه روبه آسمان کرده و گفت : خدایا به بین کدام کس را رها کرده و چه کس را بزنجیر بسته اند.
کلمات کلیدی :